رویا و خیال، افسانه و داستان



خیال می‌کردم کار جدید روحیه‌ام را می‌سازد؛ می‌اندیشیدم می‌توانم با آرامش و بدون دغدغه کارم را انجام دهم. می‌خواستم با همه خوب باشم و برای بهتر شدن تلاش کنم. درس خواندم، گواهینامه‌های مختلف را برای خودم ردیف کردم و هر بار با علاقه کوشیدم به سطح اطلاعاتم اضافه کنم. ولی.

به نظر می‌رسد نمی‌توانم به این روش ادامه دهم. جایی گیر افتاده‌ام که تلاش‌هایم نادیده گرفته می‌شود و هر بار عزت نفسم را از بین می‌برد و حال که می‌خواهم این قسمت زندگی‌ام را حذف یا جدا کنم، نمی‌توانم. 

چقدر خام بودم. دختری بیست و پنج ساله که به علت قبول شدن در شغلی متناسب با رشته‌ی تحصیلی‌اش، می‌خواست بهترین عملکرد خود را داشته باشد و برای همین از شغلی که مدتی در آن کار می‌کرد و به خوبی از پس آن بر می‌امد، استعفا داد.

و بعد فهمید که چقدر اشتباه کرده است.

هر روز که از خواب بیدار می‌شوم، شکمم از اضطراب بهم می‌پیچید. تمام مدت صحبت با مشتریان خیال می‌کنم که اشتباهی از من سر زده است. دست‌هایم به لرزه افتاده، تیک‌های عصبی گرفته‌ام، یک بغض دائمی بر گلویم نشسته است و هنوز با تمام این اوصاف می‌کوشم خود را ثابت کنم. 

مسخره است. مگر نباید این عقده و سرطان را جایی از خود جدا کرد؟ مگر نباید هر چه سریعتر از چنین فضای مسمومی دور شد؟ پس چرا گیر افتاده‌ام؟ چرا نمی‌توانم خود را جدا کنم؟ هیچ طبیبی برای درمان این غده وجود ندارد؟ 

کمک می‌خواهم.

نمی دانم تا کی می‌توانم دوام بیاورم و هر روز سخت‌تر از دیروز می‌شود.

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها